ساعت 4 بعد از ظهر بود.پیرمرد در مغازه بقالی کوچکی در حالی که از شدت گرما چشمهایش را بسته بود و روی صندلی جلوی کولر قدیمی نشسته بود و همراه با کولر با تکه مقوای کوچکی خود را باد میزد.صدای باز شدن دره مغازه پیرمرد را از جایش بلند کرد و فورا پشت پیشخوان مغازه رفت و با لبخند مصنوعی گفت

ـ بفرمایید قربان در خدمتم

ـ پسری نوجوان 15ساله جلوی پیشخوان رفت

ـ ببخشید اقا میتونم یه زنگ بزنم

ـ پیرمرد در حالی که خنده مصنوعی از چهره اش پاک شد گفت

ـ۲تومان میشود

پسر نوجوان

ـ اما من همش یه دقیقه کار دارم 

 ـ ۲تومان میشود نمی خوای به سلامت

پیرمرد در حالی که دوباره روی صندلی نشسته بود و چشمهایش رو نیمه بسته بود از گوشه باریکه چشمهایش پسر را دید و گفت

ـ پولو بزار رو پیشخوان یه دقیقه بیشتر طول نکشه

و کلاهش را روی صورتش گذاشت

پسر پولو گذاشت رو پیشخوان و به سوی تلفن رفت

تلفن سمت چپ روی یه چهار پایه چوبی نزدیک پیره مرد بود

پسر شروع کردبه گرفتن شماره

ـ الو سلام خانوم ببخشید مزاحم شدم

ـ بفرمایید

ـ برای کار زنگ زدم

ـ چه کار

ـ من میتونم چمن های حیاط خونتونو کوتاه کنم

ـ ممنون من خودم یه کارگر دارم

ـ من نصف پول اونو میگیرم خونتونو هم تمیز میکنم

ـ ممنون عرض کردم من کارگر نمی خوام

ـ حتی اگه بخوای به سگتون هم غذا میدم

ـ نه من از دست کارگرم راضیم

ـ من میتونم چمن ها و درختاتونو آب بدم

ـ عرض کردم نه نمی خوام

پسر بعد از اسرار فراوان وبی نتیجه تلفن را قطع کرد

پسر با خوشحالی به سمت در مغازه رفت

پیرمرد در حالی که چشمهایش از شدتت تعجب تمام باز شده بود گفت

ـ پسر جان اگه میخوای میتونی اینجا مشغول کار بشی البته با همون نصف پولی که از اون زن خواستی

ـ نه متشکرم من کارگر اون  زن بودم فقط داشتم خودمو امتحان میکردم